۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

...4

از فکر اینکه دچار یه ضعف شخصیتی شدم ...زانوهام ضعف میکنه...یه طوریکه مجبورم رو نزدیک ترین صندلی ممکنه اندکی بشینم تا حالم جا بیاد...
هه...اینا همه جدای اون آب دهنی که خیلی وقتا ازاسترس به سختی هولش میدم اون پایین مایینا...
.
.
.
خاک تو سر خر خیلی از ماها...که از ترس تکرار تراژدی تا ما تحتمون تماما تیر میکشه...


...3

گهگاه رویای عشقبازی با او دخترک را در تار و پود خود درگیر می کرد ...زیر سایهِ سنگین نفس هایش زن میشد...وبه اوج میرسید

دخترک اما بر سطح سرد بسترش تنها بود...با دست های چنگ زده به پیرهنی خیالی...

:|

همهِ انسان ها گاهی از چیزی می ترسند و گاهی هم گله دارند...
من میترسم! از طبیعت می ترسم ..از سکوت نابهنگام و غرش و درندگی دمادم آن ...حتی از رنگش می ترسم !
می ترسم از اون چیزه مسخره که بهش میگن سرنوشت میترسم ...همان که بر پیشانی نوشته شده و من میخوانمش ...و پوزخند تلخی میزنم و می خندم به خدا که خودش هم شاید نمی داند هدفش چیست...درست مثل من! که هر روز شخصیت هایی را خلق می کنم و مدتی بعد از بین می برمشون ...گاهی دفترم را پاره می کنم انگار زلزله آمده گاهی می اندازمش به آب که سیل...و گاهی پست میشوم و قهرمان داستانم را تبدیل به یک جنایتکار میکنم...و آزمایشات خطرناکم را روی شخصیت های فقیر و ضعیف انجام میدهم...
هر چه باشد من مخلوق همان خالقم...
من گلایه دارم...
از شباهت داستانم با گل بازیه او گلایه دارم ....

...2

آیا این مردمی که شبیه من هستند که ظاهرا احساسات و هوی و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم میبینم و می سنجم سر تا سر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
بوف کور/صادق هدایت

...

می خواستم بهش بگم : جایی یکدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست...
دیدم خیلی شعاریه..نگفتم
خواستم که بخوام که بشم همون خواست خود خرم..خجالت کشیدم از خدا..که خیلی خواستم خودشو خالصانه باور کنم..که خیلی نشد
چپیدم یه جا تو آغوشی که اون موقع نبود و فک میکردم هست گریه کردم..دیدم اه چقد تکراریه...(طبق معمول تیک و تاک ساعت همه کارهِ جمع بود..)
پا شدم به سلامتیش خوردم با یه پیک خالی...
به قول یکی زندگی عیش مدام است...
پی نوشت 1: بالاخره یه روز ناپدید میشم...
پی نوشت2: بسیاری ناپدید شدن ها در واقع خودکشی بود....

در باب زمستانی که سرد نیست....

نمیدونم چرا اسم زمستون میاد حال و هوای همه عوض میشه...یه جورایی بچه میشن...
سردیه یه زمستون واقعی رو دلم میخواد...با یه شیشه بخار گرفته که با صورت بهش بچسبم و بهترین نقاشی های از ته دلیمو با انگشتام روش بکشم...
اولین برف ...امسل به همه گفتم : اولین برف کافه فرانسه ...
آخ ...یعنی میشه این زمستونم با همون سرمایی که دلم میخواد یکی از صد تا بهونه ای بشه که باهاشون خودمو جا میدم تو بغلش؟
اگه همون بشه که میگم..پس قراره یه دست بیاد رو شونم و یه صدایی که میمیرم براش لابلای قیل و قال تیک تیک بدنمو صدای دندونانم...باز به من بگه : من تورو...خیلی عاشقتم ...

زززز....و زمان طی می شود

(روزها از پی هم میگذرند....و من خیره به خود از این ازدحام پوچ خنده ام میگیرد....)


دیکته ی تکرار و طوری تو تنمون دیکته کردن که هی با تیک وتاک ساعت تیک میزنیم....هی باید تر بزنیم ...

این لجنی که من توشم.. مخلوط خاص دو تا آدم..دو تا آدمه که نمیدونن زندگی چیه...هی تر میزنن به همو...پیش میرن...
زمان زر میزنه تو گوشم و هی همش بیشتر می فهمم که دارم از دستش میدم...