می خواستم بهش بگم : جایی یکدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست...
دیدم خیلی شعاریه..نگفتم
خواستم که بخوام که بشم همون خواست خود خرم..خجالت کشیدم از خدا..که خیلی خواستم خودشو خالصانه باور کنم..که خیلی نشد
چپیدم یه جا تو آغوشی که اون موقع نبود و فک میکردم هست گریه کردم..دیدم اه چقد تکراریه...(طبق معمول تیک و تاک ساعت همه کارهِ جمع بود..)
پا شدم به سلامتیش خوردم با یه پیک خالی...
به قول یکی زندگی عیش مدام است...
پی نوشت 1: بالاخره یه روز ناپدید میشم...
پی نوشت2: بسیاری ناپدید شدن ها در واقع خودکشی بود....
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر