۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

:|

همهِ انسان ها گاهی از چیزی می ترسند و گاهی هم گله دارند...
من میترسم! از طبیعت می ترسم ..از سکوت نابهنگام و غرش و درندگی دمادم آن ...حتی از رنگش می ترسم !
می ترسم از اون چیزه مسخره که بهش میگن سرنوشت میترسم ...همان که بر پیشانی نوشته شده و من میخوانمش ...و پوزخند تلخی میزنم و می خندم به خدا که خودش هم شاید نمی داند هدفش چیست...درست مثل من! که هر روز شخصیت هایی را خلق می کنم و مدتی بعد از بین می برمشون ...گاهی دفترم را پاره می کنم انگار زلزله آمده گاهی می اندازمش به آب که سیل...و گاهی پست میشوم و قهرمان داستانم را تبدیل به یک جنایتکار میکنم...و آزمایشات خطرناکم را روی شخصیت های فقیر و ضعیف انجام میدهم...
هر چه باشد من مخلوق همان خالقم...
من گلایه دارم...
از شباهت داستانم با گل بازیه او گلایه دارم ....

۱ نظر:

ستاره! گفت...

من كم پيدام؟!
يا تو نامرد!
سلــــــــــــــام! چه طوري؟! بابا دلمون تنگوليد به خدا!
چه خبر؟!
نه! اصلا! اين ديالوگ خودمه! :D